سوگندسوگند، تا این لحظه: 23 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره

سوگند جون you❤ ا

مهد و مدرسه سوگند

عزیزم امروز از مهدکودک ها و مدارسی که رفتی واست می نویسم اولین بار وقتی 2 سال و 2 ماهه بودی گذاشتمت مهد ( مهد کودک مهر )فقط واسه يک ماه اونم روزی 1 ساعت ساعت 10 می بردمت 11 هم می رفتم دنبالت واسه این گذاشتمت چون تنها بودی و منم نمی خواستم بچه گوشه گیری باشی ولی تو بچه خیلی مهربونی هستی واسه همین تو اون مدت کوتاه کلی دوست پیدا کردی کلا روابط عمومیت خیلی خوبه و خیلی سریع دوست پیدا می کنی تو دوست یابی عالی هستی دیشب رفته بودیم بش قارداش طبق معمول همیشه تا نشستیم با کلی دختر هم سنت دوست شدی و شروع کردی به اسکیت بازی همیشه همینطوری و من از این بابت خیلی خوشحالم   دوباره مهر ماه سال 82 یعنی وقتی 2 سال و نیم بودی گذاشتمت مهد ...
15 مرداد 1390

غذا خوردن سوگند

سلام دخترم تموم اين خاطراتي كه واست تو اين وب لاگ مي نويسم رو برات تعريف هم كردم ولي اين وب لاگ واسه وقتيه كه خيلي بزرگتر شدي و مثل يه آلبوم خوندنش هم منو شاد مي كنه و هم خودتو و هم احتمالا بچه هاتو امروز مي خوام از  غذا خوردنت و كابوس هاي غذا دادن به تو واست بنويسم كابوس هايي كه هنوزم تموم نشده با اينكه بزرگ شدي همونطور كه قبلا هم توشتم وقتي دنيا اومدي شير نمي خوردي دو روز از تولدت گذشته بود و تو نمي تونستي شير بخوري خيلي اذيت شدم تا تونستي شير خوردن رو شروع كني گفتم تا دو ماهگيت هر سري واسه شير خوردن تا حدود دو ساعت زمان مي برد تا بتوني شروع كني خوردنو            &n...
14 مرداد 1390

خاطرات رشد سوگند

سلام سوگلم  امروز مي خواهم از زماني بنويسم كه روز بروز بزرگتر مي شدي و كارهاي جديد ياد مي گرفتي يادش بخير چه روزايي بود اينقدر بچه پرتحرك و پرجنب و جوشي بودي كه همه چيزو خيلي سريع ياد مي گرفتي عزيزم تمام اين چيزايي كه الان مي خوام بنويسم رو اون زمان تو آلبومت و دفتر خاطراتت نوشتم همينطور همون موقع هر عكسي كه ازت مي گرفتم رو هم روش تاريخ مي زدم تا يادمون بمونه كلي عكس و فيلم داري چهارتا آلبوم عكس چاپ شده و حدود 10 ساعت فيلم و كلي هم عكس تو كامپيوتر سوگند جون همونطور كه قبلا هم نوشته بوم خليلي پرتحركي از همون زماني كه تو شكمم بودي چند روز پيش رفته بودم كلاس تقويتي رياضي تابستوني واسه ترم 2 ثبت نام كنم معلمت مي گفت خيلي ب...
11 مرداد 1390

صفحه اول آلبوم

سلام دختركم ، نازنينم عزيزم با اينكه تو بزرگ شدي و واسه خودت خانمي شدي و خودت الان مي توني از اينترنت استفاده كني و وب لاگ خودت رو بروز كني ولي من قدم اولو بر مي دارم و مي خوام تا جايي كه يادم مي ياد از خاطرات قشنگ اين 10 سال زندگيت برات بنويسم و بتونيم با كمك هم يك آلبوم قشنگ از خاطراتت درست كنيم عزيزم عزيزكم دوست دارم و اينو يادت باشه كه مامان و بابا خيلي دوست دارن و عاشقتن                                            &n...
10 مرداد 1390

بعد تولد

عزیزم ادامه خاطراتتو امروز می نویسم تا لحظه تولد با هم مرور کردیم من که خوب یادمه بعد اینکه دنیا اومدییک شب بیمارستان موندم و فرداش با هم اومدیم خونمون راستی اینم بگم که روز تولد تو بیست و سه اسفند ماه که سه شنبه بود و به تاریخ قمری شب عید غدیر هم بود آره روز عید بود که تو عزیزم از بیمارستان اومدی خونمون و خونمون با وجود تو که سید هم هستی روشن شد مامانی و خدا بیامرز خاله صدیقه من هم اومدن خونمون تفلی ها خیلی زحمت می کشیدن مامانی از من مراقبت می کرد خاله هم از تو   سوگند جون سه روز از تولدت گذشته بود که زردی گرفتی و مجبور شدیم بیمارستان بستریت کنیم سه روز بیمارستان بستری بودی و مامانی و مادر به نوبت بیمارستان بالا سرت ب...
8 مرداد 1390

خاطرات روزاي اول

سلام مامانم با اينكه حدود 11 سال از اون موقع گذشته ولي خيلي خوب يادمه و تموم لحظه هاش تو ذهنم هست روزي رو مي گم كه فهميدم باردارم تازه دانشگامو تموم كرده بودم يه روز كه به بارداريم مشكوك بودم بدون اينكه به كسي چيزي بگيم با بابا رفتيم آزمايشگاه و آزمايش خون دادم و فهميديم كه آره باردارم تاريخ شروع بارداري 17 خرداد 79 خورده بود بعد اومديم خونه و به ماماني و بقيه گفتيم همه خيلي خوشحال شدن بعد اون ديگه رشد تو شروع شد و حال من بد چهار ماه اول حالم خيلي بد بود و روزاي خيلي سختي بود اومده بوديم خونه ماماني زندگي مي كرديم چون نمي تونستم برم خونه خودمون حدودا يك ماه تموم خونه ماماني اونم تو حياط زندگي مي كردم چون هواي داخل خونه حالمو بد مي كر...
7 مرداد 1390