خاطرات روزاي اول
سلام مامانم
با اينكه حدود 11 سال از اون موقع گذشته ولي خيلي خوب يادمه و تموم لحظه هاش تو ذهنم هست روزي رو مي گم كه فهميدم باردارم
تازه دانشگامو تموم كرده بودم يه روز كه به بارداريم مشكوك بودم بدون اينكه به كسي چيزي بگيم با بابا رفتيم آزمايشگاه و آزمايش خون دادم و فهميديم كه آره باردارم
تاريخ شروع بارداري 17 خرداد 79 خورده بود بعد اومديم خونه و به ماماني و بقيه گفتيم همه خيلي خوشحال شدن
بعد اون ديگه رشد تو شروع شد و حال من بد چهار ماه اول حالم خيلي بد بود و روزاي خيلي سختي بود اومده بوديم خونه ماماني زندگي مي كرديم چون نمي تونستم برم خونه خودمون حدودا يك ماه تموم خونه ماماني اونم تو حياط زندگي مي كردم چون هواي داخل خونه حالمو بد مي كردخوراكم هم تو اين يك ماه فقط ماست بود و سيب زميني اونم يك وعده با زور و كلي ...
خلاصه اون روزاي سخت گذشت و رفتي تو چهار ماهگي و حال منم خوب خوب شد بعد اون روزاي خوب با تو بودن شروع شد
دوران خيلي خيلي خوب و قشنگي بود همه لحظاتش شيرين بود تكون خوردنات وسايلتو خريدن ...اينم بگم خيلي پرتحرك بودي خيلي تكون مي خوردي طوري كه من به دكترم ( دكتر حسني رخ ) مي گفتم نگرانم انگار اصلا خواب نداره ( واقعا هم هينطور بود چون بعد دنيا اومدنتم همينطور بود )
سونوگرافي تاريخ تولد رو 23/12/79 نشون داد ولي دكتر مي گفت بايد 10 روز زودتر بياي واسه عمل ولي من قبول نمي كردم و مي گفتم مي خوام بچم رشدش كامل شه و 10 روز هم خيليه
راستي تا 8 ماهگي هم نمي دونستم دختري يا پسر
خلاصه دقيقا روز 23 اسفند بود كه وقت عمل تعيين شد و من بيست و دوم آماده شده بود كه فرداش برم عمل
اون شب خيلي استرس داشتم و خونه تنها نشسته بوديم كه يهو ديدم مريم و ماماني و هاله اومدن خونمون بخوابن كه من تنها نباشم
شب شروع شد و من اصلا نتونستم بخوابم چون تو خيلي تو شكمم تكون مي خوردي و تكون خوردنت غيرعادي بود فكر كنم خيلي عجله داشتي ساعت هاي حدود 6 صبح بود كه دردام شروع شد و من خيلي خوشحال شدم چون خيالم راحت شد كه تو رشدت كامل شده و داري موقع خودش دنيا مياي
همون موقع رفتيم بيمارستان تامين اجتماعي و ساعت 8 و نيم خدا تو عزيزم و سالم و سلامت تحويل ما داد
عزيزم دكترت حسني رخ بود و دكتر بيهوشي اميري
وزن :3 كيلو 200 و قد 50
بوسس مامانم
خيلي خاطرات ديگه از اون موقع هست كه بازم واست مي نويسم