بعد تولد
عزیزم ادامه خاطراتتو امروز می نویسم
تا لحظه تولد با هم مرور کردیم من که خوب یادمه بعد اینکه دنیا اومدییک شب بیمارستان موندم و فرداش با هم اومدیم خونمون راستی اینم بگم که روز تولد تو بیست و سه اسفند ماه که سه شنبه بود و به تاریخ قمری شب عید غدیر هم بود
آره روز عید بود که تو عزیزم از بیمارستان اومدی خونمون و خونمون با وجود تو که سید هم هستی روشن شد
مامانی و خدا بیامرز خاله صدیقه من هم اومدن خونمون تفلی ها خیلی زحمت می کشیدن مامانی از من مراقبت می کرد خاله هم از تو
سوگند جون سه روز از تولدت گذشته بود که زردی گرفتی و مجبور شدیم بیمارستان بستریت کنیم سه روز بیمارستان بستری بودی و مامانی و مادر به نوبت بیمارستان بالا سرت بودن
خلاصه ٧ روز بعدش عید نوروز شد و سال نو رو سه نفری شروع کردیم
فقط یک مشکل بزرگی که با تو داشتم و تا حدود یک ماهگیت خیلی اذیتم می کردی این بود که شیر نمی خوردی و منم نمی خواستم شیرخشکی شی واسه همین خیلی تلاش می کردم تا شیر بخوری
طوری که هر مرتبه واسه شیر دادن ٢ ساعت تلاش می کردم تا بتونی شیر بخوری و خیلی هم کم می خوردی بعد این بود که کمر درد گرفتم و از اون روزا کمر درد دارم
غیر از شیر خوردنت تا چند ماهی بچه خوب و آرومی بودی اخلاقت خوب بود زیاد گریه نمی کردی شبا راحت می خوابیدی قد و زنت هم خیلی خوب پیش می رفت و مشکل خاصی نبود
فعلا تا اینجا بسه بقیشو دوباره برات می نویسم
بوس بوس عزیز مامان و بابا