سوگندسوگند، تا این لحظه: 23 سال و 1 ماه و 17 روز سن داره

سوگند جون you❤ ا

خاطرات رشد سوگند

سلام سوگلم  امروز مي خواهم از زماني بنويسم كه روز بروز بزرگتر مي شدي و كارهاي جديد ياد مي گرفتي يادش بخير چه روزايي بود اينقدر بچه پرتحرك و پرجنب و جوشي بودي كه همه چيزو خيلي سريع ياد مي گرفتي عزيزم تمام اين چيزايي كه الان مي خوام بنويسم رو اون زمان تو آلبومت و دفتر خاطراتت نوشتم همينطور همون موقع هر عكسي كه ازت مي گرفتم رو هم روش تاريخ مي زدم تا يادمون بمونه كلي عكس و فيلم داري چهارتا آلبوم عكس چاپ شده و حدود 10 ساعت فيلم و كلي هم عكس تو كامپيوتر سوگند جون همونطور كه قبلا هم نوشته بوم خليلي پرتحركي از همون زماني كه تو شكمم بودي چند روز پيش رفته بودم كلاس تقويتي رياضي تابستوني واسه ترم 2 ثبت نام كنم معلمت مي گفت خيلي ب...
11 مرداد 1390

صفحه اول آلبوم

سلام دختركم ، نازنينم عزيزم با اينكه تو بزرگ شدي و واسه خودت خانمي شدي و خودت الان مي توني از اينترنت استفاده كني و وب لاگ خودت رو بروز كني ولي من قدم اولو بر مي دارم و مي خوام تا جايي كه يادم مي ياد از خاطرات قشنگ اين 10 سال زندگيت برات بنويسم و بتونيم با كمك هم يك آلبوم قشنگ از خاطراتت درست كنيم عزيزم عزيزكم دوست دارم و اينو يادت باشه كه مامان و بابا خيلي دوست دارن و عاشقتن                                            &n...
10 مرداد 1390

بعد تولد

عزیزم ادامه خاطراتتو امروز می نویسم تا لحظه تولد با هم مرور کردیم من که خوب یادمه بعد اینکه دنیا اومدییک شب بیمارستان موندم و فرداش با هم اومدیم خونمون راستی اینم بگم که روز تولد تو بیست و سه اسفند ماه که سه شنبه بود و به تاریخ قمری شب عید غدیر هم بود آره روز عید بود که تو عزیزم از بیمارستان اومدی خونمون و خونمون با وجود تو که سید هم هستی روشن شد مامانی و خدا بیامرز خاله صدیقه من هم اومدن خونمون تفلی ها خیلی زحمت می کشیدن مامانی از من مراقبت می کرد خاله هم از تو   سوگند جون سه روز از تولدت گذشته بود که زردی گرفتی و مجبور شدیم بیمارستان بستریت کنیم سه روز بیمارستان بستری بودی و مامانی و مادر به نوبت بیمارستان بالا سرت ب...
8 مرداد 1390

خاطرات روزاي اول

سلام مامانم با اينكه حدود 11 سال از اون موقع گذشته ولي خيلي خوب يادمه و تموم لحظه هاش تو ذهنم هست روزي رو مي گم كه فهميدم باردارم تازه دانشگامو تموم كرده بودم يه روز كه به بارداريم مشكوك بودم بدون اينكه به كسي چيزي بگيم با بابا رفتيم آزمايشگاه و آزمايش خون دادم و فهميديم كه آره باردارم تاريخ شروع بارداري 17 خرداد 79 خورده بود بعد اومديم خونه و به ماماني و بقيه گفتيم همه خيلي خوشحال شدن بعد اون ديگه رشد تو شروع شد و حال من بد چهار ماه اول حالم خيلي بد بود و روزاي خيلي سختي بود اومده بوديم خونه ماماني زندگي مي كرديم چون نمي تونستم برم خونه خودمون حدودا يك ماه تموم خونه ماماني اونم تو حياط زندگي مي كردم چون هواي داخل خونه حالمو بد مي كر...
7 مرداد 1390